گر من ز می مغانه مستم، هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم، هستم
هرطایفه ای به من گمانی دارد
من زان خودم، چنانکه هستم، هستم
صبح است دمی بر می گلرنگ زنیم
وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از امل دراز خود بازکشیم
در زلف دراز و دامن چنگ زنیم
از من رمقی به سعی ساقی مانده است
وز صحبت خلق، بی وفایی مانده است
از باده دوشین قدحی بیش نماند
وز عمر ندانم که چه باقی مانده است ...